مجبور بودن: نیروی پنهانی که ما را به جلو هل می‌دهد

آدمهای مجبور همیشه به جایی رسیده‌اند. اینها افرادی هستد که راهی ندارند و مجبور هستند دست به کار شوند.

پدرم تعریف می‌کرد که خانواده‌شان توان مالی خوبی نداشته‌اند. برق نبود. اما او تصمیم داشت که دانشگاه قبول شود. در شبهای سرد آذربایجان برای اینکه بتواند درس بخواند می‌رفت زیر تیر چراغ برق توی کوچه می‌ایستاد و درس می‌خواند. او مجبور بود.

اگر من کسب و کاری داشته باشم و مجبور باشم که روزی ۱۰۰ سفارش بگیرم چون مجبورم برای خودم راهی پیدا می‌کنم. تا پای جای برای رسیدن به این هدف می‌جنگم. چون مجبورم.

ما آدمها کمتر مجبور می‌شویم. مجبور شدنی از آن نوع که انگار هوا را از شما گرفته باشند و مجبور باشید برای نفس کشیدن تقلا کنید. آنجا مجبورید راهی برای نفس کشیدن پیدا کنید یا بمیرید. مسئله مرگ و زندگی است. مجبورید.

ما حوصله مجبور شدن را نداریم. مجبور که بشویم باید کلی وقت و انرژی بگذاریم و زحمت بکشیم و سخت بگیریم به خودمان.

یک بار آقای سلیمانی موسس کاله تعریف می‌کرد که برای دادن حقوق کارمندان کاله، آن سالهای اول مجبور بوده تا نصف شب تدریس خصوصی کند تا بتواند از درآمد تدریس حقوق بدهد. مجبور بوده و این مجبور بودن باعث راه افتادن یکی از بزرگترین کسب‌وکارهای کشور شده است.

حالا وقتی برای خودمان اهدافی تعریف می‌کنیم بهتر است آنها را طوری طراحی کنیم که این عامل مجبور بودن در آنها لحاظ شود و هر بار که به دست از تلاش بر داشتن فکر می‌کنیم یادمان باشد که ما جز تلاش کردن چاره دیگری نداریم.

خیلی از اهدافی که انتخاب می‌کنیم عمدتا خیلی سطحی هستند. مثلا می‌خواهم پولدار شوم یا فلان ماشین یا خونه را بخرم. این نوع هدف‌گذاری را حتما شب عید انجام داد‌‌ه‌اید و بعد هم به دست فراموشی سپرده شده.

هدفهایی که با نگاهی به مفهوم مجبور بودن طراحی می‌شوند عمق و انرژی بیشتری برای پیشرفت فراهم می‌کنند. مثلا کسی که می‌خواهد به صرف علاقه‌مندی به زبانهای جدید، زبان یادبگیرد و کسی که چون می‌خواهد مهاجرت کند و مجبور است زبان یادبگیرد و چاره دیگری ندارد.